اندرز لقمان حکیم


لقمان حکیم ، پسری داشت که همواره او را پند و اندرز می داد و به راستی و درستی و پیروی از حق فرا می خواند.

از رهنمودهای لقمان به فرزندش این بود که در کردار و رفتارش ، تنها در پی خشنودی خدا و رضای وجدان خویش باشد و از تمجید و تحسین مردم مغرور نشود و به اعتراض و کنایه عیبجویان و خرده گیران اعتنایی نکند.

پسر ، از پدر خواست نمونه ای به او نشان دهد که نتیجه این اندرز را به چشم بنگرد و فروغ حکمت پدر ، از روزنه دیده ، بر دل و جانش بنشیند.

لقمان حکیم به پسر گفت: " هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طول سفر ، پرده از این راز بردارم."

فرزند ، دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت ، لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا در پی اش روان گردد. در آن حال بر مرد می گذر کردند که در صحرا به زراعت مشغول بودند. آنان چون پدر و پسر را دیدند ، زبان به اعتراض گشودند و گفتند:

" چه مرد بی رحم و سنگدلی ، خود لذت سواری می چشد و کودک ناتوانش را پیاده می کشد!"

در این هنگام ، لقمان پسر را سوار کرد و خود در پی او روان شد و همچنان می رفت تا بر گروهی دیگر گذشت ، این بار ، چون تماشاگران آنان را دیدند ، زبان اعتراض باز کردند که :

" این پدر نادان را بنگرید که در تربیت فرزند چندان کوتاهی کرده که حرمت پدر را نمی شناسد. خود که جوان و نیرومند است ، سوار می شود و پدر پیر و محترم را پیاده ، به دنبال می کشد!"

در این حال ، لقمان نیز در کنار فرزند سوار شد و همچنان رفتند تا به گروهی دیگر رسیدند. آنان چون این وضع را دیدند ، از سر عیبجویی گفتند:" چه مردم بی رحمی که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف سوار شده اند و باری چنین سنگین بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند. در صورتی که اگر به نوبت سوار می شدند ، هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بار گران به ستوه نمی آمد."

در این جا ، لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده به راه افتادند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را به آن حال دیدند ، نکوهش آغاز کردند و با شگفتی گفتند:

" این پیر سالخورده و جوان نورس را بنگرید که هر دو پیاده می روند و سختی راه را تحمل می کنند ، در صورتی که مرکب آماده ، پیش رویشان روان است. گویی که ایشان ، این حیوان را از جان خود بیشتر دوست دارند!"

چون کار سفر پدر و پسر به این جا رسید ، لقمان با لبخندی آمیخته به حسرت ، به فرزند گفت:" این ، تصویری از آن اندرز بود که با تو گفتم. اکنون خود ضمن آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیبجویان و یاوه سرایان ، امکان پذیر نیست. از این رو، مرد خردمند به جای آن که جلب رضا و کسب ثنای مردم را هدف خویش قرار دهد ، می باید خشنودی وجدان و رضای آفریدگار را سر لوحه همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید ، به تحسین یا توبیخ این و آن ، گوش فرا ندهد."

منبع:قصص قرآن، صدر بلاغی/ 267

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.